سر قبر نشسته بودم.باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود «شهید مصطفی احمدی روشن»
از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود،
از آدم های سیاسی کشور زیاد انتقاد میکرد. می گفت:فلان کار اشتباه بود، فلان کار درست بوده.
به ش می گفتم: تو که هیچ کی رو نذاشتی بمونه، آخر سر طرفدار کی هستی؟
می گفت: «فقط آقا، هرچی آقا بگه»
گاهی وقت ها که دلش می سوخت می گفت: